صدایش را می بینم
در کوچه خاطره ها قدم می زنم
یکی پس از دیگری خاطرات از ذهنم عبور می کند و من در وحشت تنهایی لحظات را سپری میکنم.
صدای قلبش را می شنوم و صدای نفس کشیدنش را
باز در خیالش شب را سپری می کنم.
چقدر تنهایم.
کاش لحظه ای به عقب باز می گشتیم و من دوباره او را در آغوش می گرفتم
با این تفاوت
که می دانستم اخرین بار است
نمی توانم
باز اشک ...