من بر آنم که تو دادم برسی
از دیروز دارم فکر می کنم که چی شد کار ما به اینجا رسید
ما تا همین دیروز با هم خیلی خوب بودیم
واسش میمردمو واسم میمرد تا اینکه دیروز...
هنوزم نمی دونم که چرا ؟ چرا از دیروز اشکام بند نمیاد و چرا از بیتابیش دارم هلاک میشم.
تو این مدتی که با هم بودیم رنگ دنیام عوض شده بود و زندگی برام رنگ تازه ای به خودش گرفته بود.
کاش میشد بتونم دوباره باهاش صحبت کنم
دوباره بهش بگم دوست دارم
دوباره مثل قدیما ابهت خودشو حفظ کنه و بهم بگه نمی خواد واسم لوس بشی ولی از ذوق لوس شدنم رنگ و روش عوض بشه.
کاش بدونه هنوزم عاشقشم
خودم کردم ...